هراس از احساسات
ما میخواهیم در رابطه با هراس از احساسات حرف بزنیم. میخواهیم در رابطه با یک دیوار دفاعی حرف بزنیم که ما به غلط بین خودمان و احساساتمان کشیدیم و پشت این دیوار، احساسات سرکوبشده به چیزهای دردناکتری تبدیل میشوند.
عجیب است که ما در درمان یکی از سی و دو دندانمان انتظار درد را داریم یعنی منطقی میدانیم که میزانی از درد را تحمل کنیم تا خوب شود، اما در درمان پیچیدهترین جزء وجودمان که روانمان است انتظار هیچ دردی نداریم و تلاش میکنیم بدون هیچ دردی به شفا برسیم که این ناممکن است و ما به دنبال میان بریم و دوست داریم یک سلکشن باحال از احساسات شاد روی مغزمان پلی شود. جهان نتهایش را براساس آرزوهایمان نمینویسد. این فیلمی که داریم زندگیاش میکنیم بر اساس داستان واقعی در دل واقعیت ساختهشده و اینجور داستانها صفحاتی دارند که پر ازخشم گاهی کلماتی دارند، پر از ترس و البته خیلی وقتها پر از شور و شادی و لذت. اگر حواس ما فقط به فصل شاد باشد بخش مهمی از ماجرا را از دست میدهیم. به خودتان نگاه کنید به داستانی که تا الان زندگی کردید نگاه کنید، به تجربههای خوب یا بدی که از سر گذراندهاید فکر کنید و ببینید چطور اینها شما را تبدیل به شما کرده.
ما نمیتوانیم از بعضی از فصلهای این داستان بگذریم چون برای ما ناخوشایند است. نترسیم از خودمان، نترسیم از احساساتمان، دلیل خیلی از رنجهای روان و جسم ما این است که چون ما بنا به دلایلی میترسیم از بعضی از احساساتمان آن ها را تبدیل میکنیم به چیزهای دردناکتر دیگری مثلاً به اضطراب و شرم تبدیل میکنیم مثلاً عصبانی هستیم اما چون حق نداریم عصبانی باشیم سرکوب میکنیم تبدیلش میکنیم به یک اضطراب مبهم و دائمی که بهطرز دردناکی از ما کم میکند. گاهی اندوهگینیم اما چون همیشه قوی بودن و سرکوب کردن غمهایمان ارزشی است که به ما تزریق کردند و یاد دادند نقاب خوشحالی میزنیم و می گذاریم افسردگی از درون ما را سلاخی کند. گاهی پشت لبخند ساکت همه ما اگر خوب گوش کنیم صدای شکسته شدن درونمان را میشنویم، یعنی حس نکردن اندوه طبیعی تبدیلش میکند به اضطراب که شدت درد شاید در آن لحظه کمتر است و گاهی هم بسیار طولانی. به همین خاطر است که خیلی از ما بیشتر از اینکه افسرده باشیم فرسودهایم این روزها.
مکانیزم های دفاعی
احساسات به دلیل محرکهای بیرونی در ما پدید میآیند. محرکی اتفاقی در دنیای بیرون یکی از احساسات اصلی ما را فعال میکند. اینجا درون ذهن ما یک واکنشی مثل غم شادی خشم گناه عشق و حسهای دیگر فعال میشود اما گاهی احساسات خیلی پیچیدهاند یا ممنوعاند یا دردناکاند اینجا مغز کار عجیبی میکند یکسری مکانیزمهای دفاعی را فعال میکند تا ما از رنج و تجربه کردن آن حس پیچیده، ممنوع یا دردناک فرار کنیم. این بیحسی موضعی درازمدت بدون هزینه نیست احساساتی که به این شکل سرکوب میشوند. در بلندمدت تبدیل میشوند به اضطراب و شرم دائمی.
هر احساسی که در ما وجود دارد یک کارکردی برای بقای ما دارد و وقتی ما احساس سرکوب میکنیم به نوعی خودمان را دچار انواع عارضهها میکنیم. حتی وقتی جلوی ابراز حس خوبی مثل شادی را میگیریم و مثلاً تلاش میکنیم زمانی نخندیم فشار عجیبی به سیستم عصبی ما، به مغز و حتی به همه مویرگهای بدن وارد میکنیم. حالا فکر کنید اگر زخم بزرگی یا یک حس دردناک را سالها سرکوب کنیم چه تنشی در روان ما هر لحظه تشدید میکنیم. چیزی که اکثر ما از آن بیخبریم این است که احساسات اصلی و اصیل ما زیر لایههای ضخیمی از مکانیزمهای دفاعی و در پایان اضطراب دفن شده و بهصورت عارضههای مختلف روانی و جسمی ما را تسخیر کرده است. ما هم در سطح فردی و هم اجتماعی دچار ترس از احساسات هستیم. پژوهش ها نشان میدهند.
هراس از احساسات در ۴ مرحله ما را از پا میاندازند. مرحله اول زمانی اتفاق میفتد که ما محرکی را در دنیای بیرون میبینیم و احساسی در ما به وجود میآید. در مرحله دوم اگر مغز ما این احساس را خطرناک یا دردناک تفسیر کند، مغز این احساس را با کمک مکانیسمهای دفاعی با اضطراب جایگزین میکند. در مرحله سوم شخص به جای تجربه احساساتی مثل غم، خشم، شادی با اضطراب و شرم روبه رو میشود. در مرحله چهارم با گذر زمان این مکانیسمهای دفاعی در روان ما به عارضههای بزرگی مثل افسردگی تبدیل میشوند و جسم ما به انواع بیماریها دچار میشود.
چرا این چهار مرحله شروع میشوند؟
چون ما از تجربه احساسات به دلایل مختلف میترسیم. یکی از این دلایل شرایطی است که در آن بزرگ شدهایم، واقعیت این است که سالهاست جامعه ما یک جامعه نرمال نبوده، نظام آموزشی، نظام تربیتی، نوسانات اقتصادی، هیچکدام در جهت رشد یک انسان متعادل نبوده که این موارد اثراتی بر روی روان ما داشته و زخمهایی را ایجاد کرده است. ایجاد احساس شرم همیشه به عنوان یک ابزار تربیتی رایج وجود داشته، ما بچهها را شرمگین میکنیم تا اصلاح شوند این یک زخم بسیار بزرگ میباشد. جامعهای که سالها تلاش میکرد انسان کامل بسازد، به روشهای مختلف چند نسل انسان ساخت که هر روز با چاقوی شرم و اضطراب به خودشان زخم میزنند. احساس شرم، چیزی که ما را از احساس کردن خودمان به عنوان یک انسان ناقص و معمولی هراسان کرده است. افلاطون زندگی انسان را به ارابهای تشبیه کرده که توسط دو اسب کشیده میشود یک اسب نماد منطق، اصیل و زیبا و خوب. یک اسب نماد احساس نااصیل و کجرفتار و بدقواره است این استعاره غلط بیش از دو هزار سال که به یک باور جمعی تبدیل شده است این باور که منطق خوب و احساسات بد است اما افلاطون دورانی زندگی میکرد که تقریباً چیزی راجع به مغز نمیدانستند ولی ما الان میدانیم که مغزی که نتواند احساس کند نمیتواند فکر کند مغزی که احساس را سرکوب کند پر از اضطراب میشود. ما یاد گرفتیم تو زندگیمون متأسفانه که بچه خوب نمیترسد، خشمگین نمیشود، کم نمیآورد، احساساتی نمیشود. باور کردیم که حق آسیبپذیر بودن نداریم و اتفاقاً همین ما را آسیبپذیرتر کرده است.
مکانیزمهای دفاعی رایج
احساساتی که گفتیم یا پیچیده هستن یا دردناکاند و یا ممنوعاند اما در درون روان ناهشیار ما آن ها را سرکوب میکنیم با چه مکانیزمهای دفاعی سرکوب میشود؟ یکی از رایجترین مکانیزمهای دفاعی مکانیسم سرکوب و انکار است. فروید سرکوب را اینطور توصیف میکند سرکوب یعنی چیزی را از خود راندن و دور از هوشیاری نگه داشتن و بعد بهدرستی اضافه میکند که سرکوب چیزی نیست یکبار اتفاق بیفتد یک فرایند جانکاه که انرژی ذهنی فراوانی میسوزاند تا چیزی که سرکوبشده است به دایره هوشیاری برنگردد. و ممکن است از خودمان بپرسیم چرا اصلا باید یک چیزی که خودبهخود حلشده و سرکوب شده را برگردانیم به سطح هوشیاری دلیلش این است که حل نشده است. مثلاً اگر شما در سطح خودآگاه ندانید که چقدر از دست یکی از عزیزانتان خشمگین هستید. بههیچوجه به این معنی نیست که خشمی ندارید این خشم حضورش را همانطور که توضیح دادیم به اشکال مخفیانه و دردناکی فریاد میکشد. مکانیزم دفاعی دوم جابه جایی: جابجایی شما یه احساسی داری مثلا از دست رییستون عصبانی هستین اما بهعلت ترس نمیتونید این خشم رو بیان کنید برهمین اساس احساس را به سمت شخص دیگری هدایت میکنید کسی که اساساً هیچ نقشی در عصبانیت شما نداشت. اینجا خود احساس انکار یا سرکوب نمیشد. خشم را درونمان حس میکنیم اما مرجع احساس، دلیل شکلگیری احساس در ذهنمان جابهجا میشود. اگر در سطح اجتماعی بخواهیم این مکانیزم دفاعی یعنی جابجایی را بررسی کنیم میتوانیم مثالهای متفاوتی بزنیم مثلاً جامعهای که از حکمرانان خشمگین است اما نمیتواند این نارضایتی را بروز بدهد و خشم را به سمت شهروندان بیگناهش معطوف میکند و همچنین جامعه آدم ها حتی در سادهترین روابط هم با کوچکترین دلایل جلاد هم میشوند. یعنی یک جامعهای را میبینید که در آن آدمها در آستانه انفجار هستند و خشمی که نمیتوانند در جای دیگری ابراز کند را به هم شلیک میکند و با این نگاه میشود ریشه بسیاری از ناملایمات موجود در یک جامعه را تشخیص داد بهش فکر کرد و شاید درمانش کرد. مکانیزم جابجایی مصداقها و مثالهای متنوعی دارد که مصداقی از جابجایی که کمتر ازش صحبت شده رابطه بین پدر مادر شدن و احساس خشمِ ممنوع است. شاید بزرگ کردن فرزند طاقتفرساترین پروژهای که یک آدم در کل زندگی اش انجام میدهد تجربه فرزند داشتن را میشود این طور توصیف کرد که انگار بخشی از تو بیرون از تو زندگی میکند. در کنار تمام احساس های خوبی که یک والد ممکن است تجربه کند اما نگرانی، سردرگمی کارهای تمامنشدنی برای مراقبت ممکن است والد را کلافه کند و این کاملاً طبیعی است اما جامعه بهصورت پنهان حتی تجربه این احساس را برای پدران و مادران ممنوع میکند .کدام پدر و مادری اینقدر بی عاطفه است که از داشتن فرزندش خشمگین یا کلافه باشد؟ این چیزی است که آدمها باید درون خودشان پنهان کنند، شرایط اجتماعی حتی اجازه سخن گفتن از این حس پیچیده و دردناک و ممنوع را نمیدهد.
خشم و خستگی گاهی بخشی طبیعی از تجربهی والد بودن است ولی ما انکارش میکنیم. گاهی خشم ناشی از حجم محرومیت زیادی است که آدم بعد از والد شدن گرفتارش می شود یعنی چون برای خودشان خیلی خیلی خیلی کمتر وقت دارند و این دردناک. اما پدر خوب مادر خوب با اون فریمی که ما در جامعه تعریف میکنیم حتی اجازه نداره اینو بگه که گاهی کم میاره و دلش که مرخصی کوتاه میخواد از والد گری. اما این احساس چون ممنوع است ناپدید نمیشود درون آدما به یک شکل دیگری تبدیل میشود با مکانیزم دفاعی به نام جابجایی ممکن است این حس تبدیل شود به خشم نسبتبه همسرمون، از دست فرزندمان که نمیتوانیم عصبانی باشیم ولی از دست همسرمان که میتونیم مثلاً والدی درحالیکه مدتهاست خوب نخوابیده و شدیداً تحت فشار خواب ممکن است بهجایی که از دست کودک بیدفاع یا نیازمند عصبی بشود که مسبب این بیخوابی این خشم رو در ساختار ذهنش جابهجا کند و معطوف کنه به همسرش. یعنی منشا نارضایتی را جابه جا کند. عملاً با یک مکانیزمی از آن احساس فرار میکند نهتنها اسباب گرههای مختلف در زندگی عاطفی میشود بلکه هیچوقت هم التیام پیدا نمیکند چون ما احساس رو بهصورت طبیعی احساس نمیکنیم در واقع داریم جابهجاش میکنیم. مکانیزم دفاعی دیگر که سومین مکانیزم شکل داریم توضیحش میدیم واکنش وارونه است و واکنش وارونه یعنی تبدیل کردن احساس غیر قابل پذیرش به احساس صددرصد مخالف. مثلا آدمی شدیداً دچار خشم است اما در روانش با یک مکانیسم دفاعی به نام واکنش وارونه احساسی صددرصد مخالف خشم را نشان میدهد مثلاً دچار خوشرفتاری بسیار عجیب و غریب و افراطی میشود و ممکن است و یا دچار افسردگی شدید باشد اما این افسردگی را به یک شوخ طبعی افراطی تبدیل کرده باشد. یا مثل کسی که احساس شرم بنیادی نسبت به خودش دارد و احساس میکند توسط هیچکس پذیرفته نمیشود خودش عاشق خودش میشود و رفتارهای افراطی خودشیفته از خودش نشان میدهد.
مثال دیگری از این مکانیزم دفاعی مثل زمانی که کسی در کودکی در خانهای بزرگشده باشد که در آن جنگ و درگیری زیاد بوده بین والدین و خانه پر از تنشهای شدید، این آدم ممکن است این زخم را به چیزی کاملاً ضد خودش و مخالف خودش تبدیل کند و در ازدواجش فرد بسیار سازگاری شود یعنی ممکن است بهصورت ناهشیار در رنج تصمیم گرفته باشد که من به هیچ قیمتی شبیه پدر و مادرم رفتار نخواهم کرد و این تبدیلشده باشه به یک الگوی رفتاری که او هیچ تنشی رو نمیتواند تاب بیاورد و برای اینکه تنشی اتفاق نیفتد در روابط عاطفیاش دائماً خودش رو سرکوب میکند و سازگاری افراطی بیمارگونه در او دائماً در حال جریان است.
اینجور آدمها چون دائماً خودشو سرکوب میکنند تا مطابق خواستههای دیگران باشند که تنشی رخ ندهد چون این کار را دائماً میکنند ممکن است از یک جایی به بعد حتی یادشان برود که چه شکلیاند و چی دوست داشتهاند و چی دوست ندارند که آنها در روابط انسانی چه چیزهایی برایشان مهم است یا نیست، که چه حقوقی دارند و چه انتظاراتی میتوانند داشته باشند. یعنی یک زخم کاملاً بهعکس خودش تبدیلشده جای رهایی رخ میدهد که این آدم با آن تجربه دردناک و تنشی که در کودکی از سر گذرانده با محیط وحشتناکی که تجربه کرده ملاقات کند.
یونگ بهطرز درخشانی اینطور مینویسد که هیچچیز بدون درد به هوشیاری نمیآید، وقتی هوشیار میشویم نسبتبه زخمهایمان و نسبتبه مکانیزمهای دفاعی، در این صورت میتوانیم کمی هویتمان را از چنگال این زخمها رها کنیم.
سازوکار دفاعی چهارم دو پاره سازی و آرمانی سازی: این سازوکار دفاعی علیه حس دردناک ابهام فعال میشود ابهام و سردرگمی کلا برای بسیاری از ما خیلی سخت و تحملناپذیر است طوری که ترجیح میدهیم به یک احساس مطمئن پناه ببرید اسکینر روانشناس بزرگ با کبوترهای آزمایش خیلی جالبی کرد کبوتر ها را در قفسی برای مدتی گرسنه نگه میداشت و به آن ها به شکل کاملاً تصادفی در زمان های مختلف غذا میداد یعنی کبوترها در قفس بودند و گرسنه و میدیدند که غذایی از یک جایی وارد قفس میشود. اسکینر و همکارانش که رفتار خیلی عجیبی را در کبوترها مشاهده کردند دیدند که اگر یک کبوتر ، قبل از غذا دادن کاری میکرده مثلاً روی پاش ایستاده بوده یا مثلاً دور خودش میچرخیده به این نتیجه میرسد که این کار من مرتبط با غذا دادن یعنی این کار من باعث شده که غذا برسد. بهطرز وسواسگونه ای کبوترها وقتی گرسنه میشدند حرکتی که در آن لحظه انجام میدادند را تکرار میکردند تا بازهم غذا برسد.
مثال خیلی جالب از همین مکانیزم دفاعی سادهسازی یعنی ما شاید دلیل پدیدهای را ندانیم ولی ندانستن و این ابهام خیلی اذیتمان میکند یک دلیل برای این موضوع میسازیم میتراشیم و پیدا میکنیم و سفت و محکم و با همه یقین به آن میچسبیم. این مکانیزم دفاعی آگاهی ما را تسخیر میکند. حتما دیدین آدمهایی رو که مطمئن هستن که حقیقت را با قاطعیت کامل میدونن و مطمئن هستن که راجع ب چیزهای مختلف کاملاً حق با اوناست اونا یهجورایی درگیر این مکانیزم دفاعیاند ولی چون از شک میترسند چون از عدم قطعیت میترسند اولاً همه حقایق دنیا را دو پاره سازی میکنند، دوقطبی میکنند، درست کامل و غلط کامل میسازند و بعد از این دو پاره سازی آرمانی سازی میکنند.
تو این مکانیزم دفاعی ما اول سادهسازی میکنیم یک مسئله پیچیدهای را که درون رابطه دچار ابهامی هستیم تبدیل میشود به یک مسئله ساده با دو گزینه یک گزینه کاملاً درست و گزینه کاملاً غلط. بعد به طرزی بهشدت متعصبانه یک گزینهای که فکر میکنیم درستتر است را انتخاب میکنیم و همه آدمایی که مثل ما فکر نمیکنند کاملاً تبدیل به بد مطلق میشوند. با این کار خیال خودمان را راحت میکنیم که بهیقین کاملاً درستی راجعبه یک موضوع پیچیده رسیدیم و فکر میکنم یکی از رایجترین مکانیزمهای دفاعی است که ما گذشته از سطح فردی در سطح اجتماعی هم درگیر آن هستیم یکی از دلایلی که مکانیزم دفاعی انقدر در جامعه ما دیده میشه ریشههای فرهنگی جامعه ماست ببینید قالب قصههایی که در متون عرصههای مختلف میشنویم و در جامعهی ما رواج داره قصههایی است که شخصیت ها به شکل سادهای به خوب مطلق و بد مطلق تقسیم می شوند. چه در داستانها، چه در تاریخ ادبیاتمان، چه در سینما بهعنوان صنعتی که قصه تعریف می کند و قصهها ما را شکل میدهد، بهشدت درگیر دوقطبیسازی سادهسازی و آرمانگرایی بودیم. ما دههها درگیر این دوقطبیسازی ساده بودیم. یک طرف قصه شخصیتها همه صفات خوب را یکجا داشتهاند شجاع و آرمانگرا صادق جانبرکف و شخصیت طرف دیگر تجسم عینی و کامل همه بدیهای جهان بودند یادمان دادند هر قصهای که میشنویم یا میبینیم اول بپرسیم آدمهای بد چه کسانی هستتد آدمهای خوب چه کسانی هستند یعنی سادهسازی شابلونی شده که ما روی همه قصهها میاندازیم چون قصههایی که بیشتر رواج داشته و ما را شکل داده چنین ساختاری داشتند ما ظرفیت هیجانی پایینی داریم، خیلی کم میتوانیم دو تا ایده متضاد را در ذهنمان همزمان نگه داریم و جهان آنقدر پیچیده است که خیلی وقتها واقعیتها شکل متناقضی دارد و آدمهایی میتوانند بهتر فکر کنند و تصمیم بگیرند که بتوانند این تناقض را به رسمیت بشناسند مثلاً خیلی کم میتونیم که با بخشی از یک آدم موافق باشیم و به بخشی از رفتار اون آدم نقد داشتهباشیم. یا صفر یا صد یا کاملاً آدمی را میپذیریم یا کاملاً نابود میکنیم. به همین دلیل است که ما لشکرکشی میکنیم و هر بار آدمی را که خودمان برکشیدیم و خودمان از او بت ساختیم را از پا درمیآوریم عموماً نمیتوانیم کسی یا پدیده ای را نقد بکنیم، بلدیم کاملاً نفی بکنیم. قهرمانانمان حق ندارند هیچ اشتباهی بکنند حق ندارند مثل یک آدم واقعی گاهی خطا کنند چون اینجوری دو قطبی ذهن ما بههم میریزد ما فقط خوب و بد مطلق را بلدیم اگر خوب مطلق نیستی پس حتما بد مطلق هستی. یهجورایی انگار ژست جمعی ماست در مقابل آدمها و پدیدهها و این البته ژست غالب ماست در روابط عاطفی و در مورد عشق. معشوق های ما هم حق ندارند شبیه آدم های معمولی باشند،مدتی برای ما موجود آن جهانی هستند که این تصویر را خودمان میسازیم بعد تبدیل می شوند به یک آدم معمولی و آدم معمولی چون از تصویر کمال گرایانه ذهن ما فاصله دارد یهو خیلی کوچیک به نظر ما میاد و اینجوری تبدیل میشویم به یک عاشق زنجیرهای یعنی مثل قاتل زنجیرهای که دائماً میره سراغ قربانیان مختلف ما هم دائماً آرمانی سازی میکنیم از یک نفر و چون این آرمان با واقعیت در تضاد است بعد از مدتی به بد مطلق تبدیل میشود و اینجا می رویم سراغ قربانی بعدی و قربانی بعدی و خودمان بهعنوان یک عاشق زنجیرهای یک الاکلنگ عاطفی را تجربه میکنیم یعنی یک احساس شور و شعف و شوق بیاندازه زیاد در ابتدای رابطه و احساس اندوه و افسردگی و سرخوردگی عمیق بعد از آن که حباب ایدهآل میترکید را تجربه میکنیم.
فکر میکنم چه بهلحاظ فردی چه بهلحاظ اجتماعی آشنا شدن با مکانیزمهای دفاعی می تواند خیلی از گرهها را برای ما باز کند. کمی به خودمان با این سوال فکر کنیم کمی بگردیم که خودمان از کدام مکانیزم دفاعی مدام استفاده میکنیم چه حس پیچیده و دردناک یا ممنوعی را با مکانیزمهای دفاعی سرپوش میگذاریم اما از درون به ما آسیب میزند آیا شجاعت این را داریم که حداقل در بعضی از موقعیتهای مهم زندگی آن احساس را تجربه کنیم و از شر این مکانیزم دفاعی کمی خلاص شویم. شجاعت داریم که با خودمان کمی بیشتر مواجه شویم. چه زمانی قرار است شروع کنیم کمی شجاعانهتر زندگی کنیم. ( کی ببینی تو را چنان که تویی) یکی از دلایل اصلی که باعث میشود ما از احساساتمان بترسیم این است که ایده شادی را در جهان مدرن غلط فهمیدیم ما به دنبال یک شادی پایدار همیشگی بودیم به این دلیل خودمان رو بیحس کردیم و اینموضوع اتفاقاً باعث شده که از ذات زندگی و از ذات خودمان دور بشویم همین مسئله باعث شده که شادی اینقدر کالای کمیابی شود.لبخند خودجوشی که از یه شادی میاد یا حتی زجه سوگی که از یک قلب اندوهگین بلند میشه یا حتی فردی که مورد ستم و بیعدالتی قرار گرفته درونش داره خشم را تجربه میکند نباید سرکوب شود اگر سرکوب کنیم آسیب زدیم به روان.
ما همان قدر میتوانیم یک هیجان واقعی و اصیل را متوقف کنیم که میتوانیم جلوی عطسه را بگیریم اگر برای مدت طولانی چنین کاری را بکنیم دچار انواع رنجهای عمیق روانی و جسمی میشویم. پس برای خودمان وقت بگذاریم و تنهایی مؤثر را تجربه کنیم. با خودمان تنها باشیم و مواجه بشویم و تلاش کنیم در این مواجهه یکسری احساسات پنهان شده را آشکار کنیم.
هنوز امتیازی ثبت نشده